بابا

دیشب خواب بابا رو دیدم. کُلّش سی ثانیه طول نکشید. غمگین و دلشکسته و رو به گریه بود به طوری که وقتی دیدمش هراسان رفتم و بقلش کردم، کاری که انجامش در حالت طبیعی بعید بود و‌ گفتم بابا غلط کردم. قضیه چی بود نمی‌دونم ولی شدت واقعی بودنش طوری بود که تَنِشْ (تن بابا) رو واقعا احساس کردم، زنده‌ی زنده و یک مقدار عرق کرده. گرچه به سن امروزم بودم ولی دست‌هام هنوز هم به دور تَنِشْ نمی‌رسید. همون موقع از خواب بیدار شدم. می‌دونستم که بابا از دنیا رفته ولی حیرت‌زده به خودم گفتم بابا اینجا بود و با چشم دنبالش گشتم.

گرچه در منتهای دلشکستگی بود ولی وقتی بیدار شدم شاد شاد بودم. چرا؟ نمی‌دونم. واضح‌ترین خوابی بود که توی این ۱۸ سال دیده‌ام.

دلم برات تنگ شد.

روز خوب

مثل روزی که خونه خریدم امروز هم روز خوبی بود. اول اینکه قسمت دیگه‌ای از اموال بابا رو بین خودمون تعیین تکلیف کردیم و بعد اینکه سند خونه‌ خودم توی تفرش آماده شد و گرفتم. محمدحسن صبح آمد و بعد از انجام کارهای مشترک به سمت کرمانشاه رفت. حدودا ساعت چهار پیام داد که رسیدم.

ساعت یازده و نیم رفتیم باغ و به کار اره کردن سنجدی که باد انداخته بود پرداختیم. اره‌برقی خیلی اذیت کرد ولی در نهایت کار انجام شد.